یحیا
برادر زاده ات را به اجباری بردند یحیا/ در کوهپایه ای دور از عطر ریواس و بابونه
هلاک عمر را و رذیلت عقربهها را به چشم دیدی یحیا/ در کمین خاکستر و خونی که بند نمی آید
حراج شادمانی و حسرت ابران عقیم، ماند روی دستت یحیا/در سرطان غبار و فراموشی
از صمیم ورد و جادوی کلام در خلوت حنجرهات چیزی نیافتی یحیا/ در دلواپسی و سر آسیمگی روح
آه یحیای بی نوا!/قداست مغموم و فراموش/پشمینه پوش سرگردان/تعمیدی آبهای گل آلود/روباهان را مسکنتی هست و تو را نه /سربریده ی عبوس!/همه ی عمر گریستی/ حیرتی بلند را گریستی/و چرم نعلینت به خون گلویت سرخ شد
آه یحیای بی نوا!/تو نیستی دیگر/ و ملخها در غروب مزارع/بیهوده در خاک سرد/به هوا میجهند